آخرین انسان

از وقتی که یادم می آید هر روز 10 ساعت توی این دکه، روزنامه می‌فروختم. از خاطرات قبل‌تر از این چیزی یادم نیست. نمی‌دانم کی هستم و چند وقت است توی این شهر متروکه زندگی می‌کنم. و نمی‌دانم از چه زمانی فقط یک مشتری برایم مانده. یک پیرمرد بد عنق اخمو که بارها توی دلم بهش فحش داده‌ام. بارها دلم میخواسته سرش را زیر آب کنم. اما تنها مشتری من همین پیرمرد بود که همیشه موضوعی پیدا می‌کرد برای اینکه بحثی راه بیندازد و تحقیرم کند. تنها مشتری‌ام، و تنها انسانی که توی شهر مانده بود.
امروز عصر هم دیدمش که داشت از دور می‌آمد. با آن قیافه‌ی متکبر و اخمو. ایستاد و روزنامه‌ی هر روزه‌اش را خواست. و البته باز موضوعی برای تحقیرم پیدا کرد. پول خرد توی بساطم نبود و همین باعث شد شروع کند. اما من دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. این بار باید با هر دفعه فرق می‌کرد. باید یک بار برای همیشه به این داستان پایان می‌دادم
پیرمرد هنوز مشغول نق زدن بود. شال گردنم را برداشتم و به بیرون کیوسک رفتم. در یک لحظه خودم را به پشت سرش رساندم و شال را دور گردنش پیچاندم و از دو طرف مخالف شروع کردم به کشیدن. تمام قدرتم، تمام نفرتم انگار جمع شد توی بازوها، پیرمرد مقاومت می‌کرد. نمیخواست تسلیم شود. اما زورش به من نمی‌رسید. کمی مقاومت کرد ولی آخرش زانو زد. من هم زانویم را گذاشتم پشت کمرش، شال را با تمام قدرتم کشیدم. دیدم که دستهایش از دو طرف آویزان شد، شال را رها کردم، با صورت روی زمین افتاد. خسته شده بودم، قلبم تند میزد. هیجان زده بودم. یک لحظه سر جایم ایستادم تا آرام‌تر شوم. با خودم فکر کردم: من آخرین انسان روی زمین را کشته‌ام. آخرین انسان به غیر از خودم را. فکر کردم از حالا تنهایم. منم و تمام زمین. به آسمان نگاه کردم. ابری بود. ابری و روشن. هوای برف بود.
نگاهم یک لحظه متوجه کنارم شد. گربه‌ی خاکستری را دیدم که صبح تا شب کنارم بود. با ولع و شیطنت زل زده بود به من. نگاهی انداختم به جسد پیرمرد. رفتم از توی کیوسک قداره‌ای که نمیدانم محض چه کاری نگهش میدارم آوردم. شروع کردم به تکه تکه کردن جسد. سرش را، دستهایش را، احشاء شکمش را، هر تکه‌ای که جدا میکردم می‌انداختم جلو گربه. اولش ترسید. بعد نزدیک شد و شروع کرد به خوردن. تکه‌ها را می‌بریدم و می‌انداختم کنار. سرم را که بلند کردم هزارتا گربه جمع شده بودند. تکه‌های پیرمرد را می‌خوردند و گاهی به هم می‌پریدند. خون تمام دستهایم را گرفته بود. کارم که تمام شد به ساعتم نگاه کردم. نزدیک 9 شب بود. مثل هر شب رفتم تا وسایلم را جمع کنم. یک روز کاری دیگر، ده ساعت کار دیگر تمام شده بود. دستهایم را با آبی که همراهم بود شستم. وسایل را مرتب گذاشتم داخل. درها را قفل زدم. حس آرامش عمیقی داشتم. هدفون را گذاشتم توی گوش‌هایم. سیگارم را آتش زدم. نرمه برفی شروع کرده بود به باریدن. غرق نوای آرامبخش موسیقی بودم. برف تندتر شده بود. احساس خوشبختی، احساس آزادی می‌کردم و توی پیاده‌رویی خالی از انسان، بی هدف قدم میزدم.

چهارشنبه صبح

سر صبحی سی کیلومتری طی کرده بودم رفته بودم کوه، روز چهارشنبه بود و حتی یک نفر آن بالا نبود. هوا درست به اندازه‌ی دوم دی سرد بود و بیخیال نشستن و چای داغ خوردن و تماشای ماشینهای اسباب بازی و آدمهای کوکی داخلشان حس آزادی قشنگی به آدم می‌داد.

توی راه برگشت بودم که باهاش برخورد کردم. باید از زیرگذری رد میشدم تا ماشین‌هایی که از آن بالا اسباب بازی به حساب می‌آمدند، این پایین مفت و مسلم به کشتنم ندهند!

از طرف ترمینال که حساب کنی اول زیرگذر نشسته بود. البته در نگاه اول دیده نمی‌شد، از سمت مقابل می‌آمدم و فقط صدای آهنگِ ساز می‌شنیدم، فکر کردم توی یکی از مغازه‌های خالی ضبطی چیزی گذاشته اند!

نزدیک‌تر که شدم دیدمش، شاید هم سن خودم بود یا کمی بزرگتر از من، البته اگر ریش بلندش که سنش را بیشتر نشان می‌داد نادیده می‌گرفتی. نشسته بود روی زمین، اورکت سبز کهنه‌ای پوشیده بود با کلاه بافتنی، به آهنگی شاد نی می‌زد، آن‌قدر درست و تمرین شده که فکر کنی آهنگ از ضبط یا رادیو پخش می‌شود!

کمی به آهنگش، به هنرش گوش دادم، مزدش را اگرچه خیلی ناچیز - وضع خودم هم آنقدرها بهتر نبود - گذاشتم توی قوطی مقوایی روبرویش که پول زیادی تویش جمع نشده بود. در دلم دعا کردم تا ظهر پولش حداقل به قدر ناهارش برسد.

سرش را که بلند کرد نگاه قشنگی توی چشمهاش بود، مثل اکثر ماها که اگر سر ماه پنج میلیون تومن هم در بیاوریم باز هم ناراضی هستیم، نگاهش افسرده نبود، خیلی هم زندگی تویش بود و یک جور خوشی و لاقیدی و بریدگی از دنیا، شاید.

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: "روز خوبی داشته باشید". جمله‌اش هم مثل نگاهش تا تهه قلب آدم نفوذ میکرد. که شاید از سر هول یا بلد نبون جمله‌ی دیگری بود اما حس می‌کردی صمیمیتی تویش نهفته است، بهتر از اظهار رفاقت‌های کشکی دوستان خیلی نزدیک که تا کارشان گیر نکند سالی یک بار هم سراغت را نمیگیرند.

اینطور بود که با همان یک جمله و همان یک نگاه تمام روزم پر شده بود از یک جور سرخوشی نهفته. از آن‌هایی که هی باید بهشان فکر کنی و بعد از خودت بپرسی چرا توی قلبم انقدر حس خوبی دارم.

مثلا مینیمال 1

سردی لوله‌ی اسلحه را در دهانش احساس کرد. آرامش بر چهره‌اش نشست. زندگی‌اش را - از کودکی تا به حال - در ذهنش مرور کرد. چشمانش انگار برای لحظه‌ای کوتاه، خندیدند. بعد...ماشه را چکاند

چگونه فیلمبردار شاخی شویم!

شرط شاخ شدن همانا متفاوت شدن میباشد! و برای متفاوت شدن باید قوانین را زیر پا گذارده له بنمایید! حتی اگر ندانید این قوانین چی هستند، اصولا مهم زیر پا گذاشتن است!

بنده سه تا قانون طلایی زیر پا گذاشتن رو مثال میزنم، شمام بهش اضافه کنین تا بشه هزار صفحه کتاب.

اول: دوربین سر دست فیلم بگیرید! دوره ی سه پایه و کرین و اینجور سوسول بازیها گذشت! الانم که با هندیکم فیلم سینمایی میسازن! پس تمام ابزارتان را بریزید دور، تازه اینطوری به مخاطب هم نزدیک میشوید و بلکم بیشتر!

دوم: کادرتان حتی الامکان کج باشد! ابتدا دوربین را 45 درجه چرخانده سپس ضبط کنید! البته تجربه ثابت کرده چرخاندن 180 درجه ای تاثیر خیلی بهتری هم دارد، دوره ی کادرهای خط کشی شده هم به سر آمده!

سوم: دوربین را در جاهای محیر العقولی بگذارید که عقل هیچ جنی بهش نمیرسد!داخل کمد، یخچال، ماشین لباسشویی، چاه ظرفشویی و هرجا سوراخ سمبه ای پیدا کردید! حتی میتونید برای حس بهتر ماشین لباسشویی رو روشن کنید! اینطوری حس چرخش و تداوم و زندگی و اینها هم دارد!

فیلمهاتان پر فروش باد.

حکایت آن گولبول قرمز

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیشکی نبود. در زمان‌های نه چندان خیلی قدیم توی یه بدن جوان و قبراق، سلولها خوشحال و خوش و خرم زندگی میکردن، هرکی پی وظیفه‌ی خودش کارا رو پیش می‌برد. بین این همه سلولای جور و واجور یه گولبول قرمزی بود مثل گولبولای قرمز دیگه. نه، صبر کنین... انگار یه فرق کوچیکی با بقیه هم نوعاش داره! همونجوری که میدونین (یا نمیدونین!) گولبولای قرمز مثل ماه شب چهارده می‌مونن! دایره شکلن، اما گولبول قصه‌ی ما عینهو ماه شب دوم، سوم بود! شبیه داس. به خاطر همین قیافه‌ی متفاوت روحیه‌ش ضعیف و حساس بود، چپ و راست کفر میگفت، از صبح تا شب عاطل و باطل تو رگای بدن ول میگشت، وقتشو تلف میکرد.
هرچی ننه باباش میگفتن آخه بچه، تو چرا پی کار نمیری؟ چرا به بخت خودت لگد میزنی؟ هم سن و سالای تو همه‌شون حمالای قابلی شدن! رفتن سر کار، دو روز دیگه نمیخوای زن بگیری؟! نمیخوای سر و سامون بگیری؟! توی گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت1.
ننه‌ش صبح تا شب به درگاه خدا زاری میکرد، میگفت خدایا این چه قسمتی بود؟ چرا این بچه کفار حربی بار اومده؟!متفاوت و تنبل و تن پرور شده؟!
تمام گولبولای قرمز از صبح تا شب و از شب تا صبح اکسیژن میبردن به سلولای بدن، دی‌اکسید کربن رو از سلولا میبردن به ریه، کار مفید انجام می‌دادن ولی گولبول قصه‌ی ما هر کاری میکرد نمیتونست اکسیژن و دی‌اکسید کربن بار بزنه! انگار اصولا واسه حمالی ساخته نشده بود!  بیچاره هر روز افسرده‌تر میشد، تو خودش فرو میرفت، هرچی رفیق مثبت اندیشش! میگفت غصه نخور، خدا که موجودی رو الکی خلق نمیکنه، تو هم حتمی راه خودتو پیدا میکنی، تو کت این آقا گولبول ما نمیرفت که نمیرفت!
تا اینکه یه روز که طبق معمول داشت توی رگای بدن سگ چرخ میزد و با خودش حرف میزد و شر و ور میبافت و ناله میکرد! رسید به یه مویرگ، خسته و درمونده و داغون نشست وهمونجا و از جاش تکون نخورد که نخورد. با خودش گفت انقد اینجا میشینم تا جونم در بیاد2! هرچی سلولای اون منطقه بهش التماس کردن فایده نداشت، تهدیدش کردن فایده نداشت، جیغ و داد کردن بازم فایده نداشت که نداشت. خلاصه، جونم براتون بگه اونجا نشست که نشست، پشتش گولبولای قرمز بار به دوش هرچی گفتن پاشو برو یه جا دیگه بست بشین گوش نکرد، به ناچار سلولای بدبخت اون ناحیه که اتفاقا ناحیه ماهیچه ی قلب بود بر اثر نرسیدن اکسیژن یکی یکی مردن! مردن سلولا همانا و سکته‌ی قلبی و ور پریدن صاحب قلب همانا!
قصه‌ی ما به سر رسید غلاغه به خونه‌ش نرسید






1: البته واضح و مبرهن است که گولبول قرمز اصولا گوش ندارد! ولی حالا این یکی داشته باشه خداییش به کجای کار دنیا لطمه وارد میشه؟!

2: والا از شما چه پنهون ما هم نفهمیدیم چطور شد که اینطور شد! اگه این گولبول بی مغز ما رو دیدین دلیل این کارش رو از خودش بپرسین به ما نیز اطلاع بدین.

کرامت انسانی و اینها!

البته واضح و مبرهن است که کرامت انسانی در این مرز پر گه ر قدمت تاریخی دارد! نمونه اش در زمانهای خیلی قدیم که شما یادتون نمیاد! بوده که ملت سر یک تکه نان همدیگر را تکه تکه می فرمودند! اما در اینجا به زمانی که نبودیم کاری نداشته به همین چند سال پیش خودمان بر میگردیم... قضایای سیب زمینی، مرغ، چای، پودر لباسشویی، روغن و غیره! که البته قضیه ی تاریخی مرغ نقطه ی عطفی در تاریخ این سرزمین کهن و صد البته متمدن می باشد!
و اما در اقدام تاریخی دیگری، عمو حسن لطف نموده به ما بندگان ناچیز درگاهش سبد کالا ارزانی داشته! برگ زرین دیگری از کرامت انسانی که توسط امت همیشه در صحنه رقم خورد و همینجوری هی دارد میخورد!
در کل معادلات جالبی در جریان می باشد، اینکه بزرگان باهم مینشینند صبحانه و ناهار و عصرانه ی کاری میخوردند، با کتی جون و عمو جانی! مذاکره میکنند و میگویند و میخندند، بعد ما را تشویق میکنند برویم بهشان فحش بدهیم و مشت محکم و عربده و اینها، بعد چون بچه های خوبی بودیم جلویمان سبد کالا می اندازند! (غرض اصلا مقایسه با حیوان خاصی نبودها)
تازه دستور داده اند از سال بعد برای گرفتن یارانه برویم گردنمان را کج نموده، دست خود را دراز کنیم تا ببینند مشمول میشویم یا مثل اکثریت قریب به اتفاق هم وطنان مفرح و بی دردیم! هرچه باشد ما بیسواتیم و اقتصاد مریض است و ما باید برایش سوپ درست... نه ببخشید! باید یارانه نگیریم و پول قبضمان دوبله سوبله بشود که حال اقتصاد بهتر شود. حالا به درک که خودمان در راه اقتصاد جانمان در بیاید!






پ.ن:راستی امروز روز مبارک حمایت از مصرف کننده می باشد، جایزه ی اول مال چیتوز که توی کیسه های هوای هزار و پانصد تومانی اش چیپس پیدا می شود!

پ.ن.دو:خداوندا تو را سپاس، روزی را دیدم که خیار به موز دهن کجی میکرد و سیب زمینی بهشان میگفت بروند چیز بخورند!

پیشواز!

امسال هم کم کم داره بی رمق میشه. داره میرسه به آخرش...

سال نهنگ! سالی که بدجوری با مسما در اومد...

دیگه خبری از سبزه ی در حال سبز شدن توی بشقاب چینی مرغی نیست. دیگه نمیتونی هر روز با کنجکاوی پارچه ی نمدار رو برداری و ببینی سبزه چجوری آروم آروم متولد میشه! الان دیگه هر بقالی سبزه میفروشه. ازاون گذشته دیگه دل و دماغشم نیست...

از خیلی چیزای دیگه خبری نیست. از خرید عید و شیرینی و گل و خانواده ی خوشبخت دور سفره ی هفت سین و عکس با دوربین ویزن...

خیلی وقته خانواده خوشبخت نیست، چند سالی میشه که با لباسای خونه میشینم دورتر از سفره، سال که تموم میشه یه غم لعنتیه بزرگ میشینه تو کل وجودم...

بعد...

روز از نو، روزی از نو!







پ.ن: امسال که طبیعتم زودتر سبز شد... دهن کجی به بشریت!

پ.ن.دو: با همه اینا سال نوی همه مبارک باشه، از اونایی که جوره جورن تا اونایی که سقفی بالاسرشون نیست...



نسل...

کفشهام جا مانده اند توی گلهای جاده...

یادگاری برای نسلهای بعد، یادگار نسل بی خاصیت!
نسلی که حرفی از خودش نداشت، که حرفهاش را لبخوانی میکرد از لبهای نسل قبل، نسل خیلی قبل، نسل خیلی خیلی قبل از خودش!
نسلی که خودش هم توی گل فرو رفت، تا بشود کود برای باغچه‌ی نسل بعد!
و این بهترین کار نسل بی خاصیت است! بی خاصیت بودن مطلق...
تا نسلهای بعدی نتوانند لبخوانی کنند، تا...
آنها حرف خودشان را بزنند...

ببعی نوشت

داره صبح میشه،البته اینجا تاریکه اما از بیرون صدای خروس میاد.پس داره صبح میشه.

ما یه گله ایم.یه گله حدود 100 تا گوسفند.البته این خیلی نامردیه که تا یه آدم گاگول پیدا میشه بهش میگن ببعی.بعضی از ما گوسفندا مخمون بیشتر از آدما کار میکنه.

بد خواب شدم،رفتم به گذشته،چند ماه پیش بدجوری عاشق دختر خاله ام شدم،چه خاطرات شیرینی،یادش بخیر،چقدر توی دشت دویدیم دنبال هم،چقدر دوتایی علف خوردیم،حیف،بی وفا قدرمو ندونست،رفت با یه گوسفند گردن کلفت ازدواج کرد،تا یه هفته دپ زدم،یه بار ام زد به سرم از اون علف سمی تلخها خوردم،ولی خب،با خودم کنار اومدم،مامانم گفت برام یه ببعیه خوب و اهل زندگی پیدا میکنه.

به اطراف نگاه میکنم،هوا روشن تر شده و میتونم گوسفندی که 6 ماه پیش خودشو به خطر انداخته بود تا چوپان رو نجات بده ببینم،البته اون فقط زخمی شد،دوتا دیگه مون تیکه پاره شدن،ولی چوپان مهربون چنتا دیگه گوسفند خرید به جای دریده شده ها.راستی اگه چوپان دریده میشد،ما که نمیتونستیم چنتا چوپون دیگه بخریم.خدا رو شکر،

مامانم میگه اون گوسفندای دریده شده الان بهشتن،میگه بهشت یه جای قشنگه،از دشتای زمین ام قشنگتر،میگه اونجا علف تلخ پیدا نمیشه،و گرگ.میگه اونجا میشه با هزارتا گوسفند خوشگلتر از دختر خالم ازدواج کنم.خب هزارتا خیلی زیاده،من به صدتا هم راضی ام.

یه هفته پیش یکی از گوسفندا اعتراض داشت،به چوپان مهربون حرفای بد میزد،حتی به خدا فحش میداد،میگفت این چه وضعیه،چرا ما باید گوسفند میشدیم،چرا چوپون هرجا که دلش بخواد ما رو میبره،چرا خودمون آزاد نباشیم،میگفت چوپون استثمارگره،(مامانم میگه استثمارگر فحشه زشتیه).میگفت اگه ما نباشیم چوپون میمیره،چون نمیتونه از پشم و شیر و گوشت ما استفاده کنه،

من که نمیتونم باور کنم چوپون بمیره،حتی اگه ما هم نباشیم اون هست،

مامانم میگه اگه اون نباشه پشمهامون زیاد میشه،سنگین میشه،ما زیرش له میشیم،نباشه از گرسنگی میمیریم،حالا چند وقت یه بار ام واسه رفع گرسنگی یکیمون رو بخوره،بهتر از اینه که گرگ همه مون رو بخوره.

اون گوسفند بده ام دو روز پیش،بعد از اینکه چند وقت توی آخور کثافت کاری کرد(واسه اعتراض) و بعد از اینکه به چوپون شاخ زد،بردندش پیش قصاب.

مامان میگه اون گوسفند بده رفته جهنم،میگه تو جهنم به گوسفندا علف تلخ سمی میدن بخورن،تازه یه گرگ شیش چشم هی گوسفنده رو میدره بعد دوباره گوسفنده زنده میشه.من همیشه چوپون رو دوست دارم،میخوام برم بهشت،تا علف خوشمزه بخورم،تا هی ازدواج کنم.

پ.ن:واسه یه گوسفند فقط دو تا انتخاب وجود داره،چوپان...یا...قصاب!!!

افکار آشفته ی یک دیوانه!

دارم فکر میکنم.

از روی بیکاری یا عادت یا علاقه یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای.

اما دارم فکر میکنم.البته از صبح رفته ام توی فاز فکر.

از صبح به بچگی فکر میکردم.یه جورایی رفته بودم به گذشته.زیاد میرم به گذشته.خب اگرچه گذشته ی من مثل یه میوه ای می مونه که نود درصدش گندیده.ولی من همون ده درصدش رو هزاران بار میخورم.خاطرات که تموم نمیشن.

ولی الان به یه موضوع دیگه فکر میکنم.به اینکه دوست دارم چجوری بمیرم،مرگم به چه شکلی باشه.

حالا میشه گفت به چند دسته تقسیم شدین.اونایی که میگن:بیکاریا،این چجور فکریه،بعضیا میگن:آه اما زندگی ادامه دارد،با خوبی و خوشی و سلامتی ان شاء الله.و یه عده که به این فکر می افتن(واسه چند ثانیه فقط):توبی اور نات توبی،بعدم یه آه میکشن بنده رو مورد لعن قرار میدن که چرا وارد این فازشان کردم.

حالا واقعا،زندگی توی این دنیا که تا ابد ادامه نداره،دوست داری به چه شکل تشریف مبارک رو ببری سمت بهشت؟توی رختخواب بر اثر کهولت؟توی بیمارستان بر اثر انواع سکته؟تصادف؟انواع خودکشی؟

من از 5 سال پیش تا حالا هی دارم بهش فکر میکنم.به انواع خودکشی.خب از ارتفاع میترسم اما پرواز باید جالب باشه.البته نه از پشت بوم آپارتمان،از روی کوه،روی صخره ی دیوار مانند.

یا مثلا آتیش گرفتن هم با شکوهه هم نمادین کانهو پروانه که زده وسط شمع(حالمان بهم خورد).و صد البته درد و زجرش زیاده- از قدیم گفتن هرکی خربزه میخوره جور هندوستان میکشه -

و امروز،تقریبا چند دقیقه پیش یه روش باحال به ذهنم اومد.

فکر کن ساعت 3 نصفه شب،جایی باشی که مگس پر نمیزنه،بعد یه تریلی 18 چرخ با 9 تا چرخ باکلاس از روی بدن مبارک رد بشه(خودمو مثال میزنم).بعدم واینسته ها.حالا فکرشو کن.من لواشک شدم کف آسفالت.هیشکی ام نیست.آروم آروم صبح که داره میاد،خورشید خانوم داره میاد سر کار هر روزه،اولین نفراتی که به بنده سلام میکنن همانا کلاغهای محترم هستن که واسه میل فرمودن صبحانه تشریف می آرن.چنتایی نوک میزننن ولی کارگر محترم شهرداری(عمو رفتگر مهربون).میاد با بیل و جارو خیلی محترمانه لش اینجانب رو میریزه توی پلاستیک زباله میبره تحویل پزشکی قانونی میده،اونا هم از روی موبایل بنده(من هیچگونه کارت شناسایی با خودم نمیبرم بیرون) شماره ی خونه رو میگیرن و میگن پسر محترمتون توی کیسه ی زباله میباشد.مژدگانی بیارید تحویل بگیرید،در ضمن زود بیاین تا بوی تعفن اینجا رو ور نداشته(بعدم احتمالا منتقلم میکنن تو یخچالشون که تازه بمونم).هیچی دیگه،بعدم پول برق یخچال و مژدگانی و مالیات بر ارزش افزوده رو میگیرن بنده رو تحویل میدن.خب خانواده ی مرحوم،بنده هم که میبینن تبدیل به گوشت چرخ کرده شدم احتمالا منو تیمم بدل از غسل میدن و با همون کیسه ی زباله میذارنم توی یه کم جا.قصه ی ما به سر رسید کلاغه رفت خونه دید دارن مصادره اش میکنن به نفع بانک(بنده خدا نداشته قسط وامش رو بده،هرکی داره یه کمکی کنه بیچاره 8 تا بچه ی قد و نیم قد داره شوهرشم رفته زن صیغه کرده گذاشتتشون به امون خدا).

پ.ن:واقعا اگه له بشم تکلیف غسل میت چی میشه؟

پ.ن دوباره:تو دوست داری چجوری باشه؟

پ.ن به جون خودم آخریش:خواندن این مطلب برای بچه های زیر 30 سال و بیماران قلبی ریوی کلیوی روده وی معدوی اعصابوی و غیروی حکم سیانور و قرص برنج را دارد.اگه جزء اینایی نخونیاااااااااااااا.

سقوط

دادگاه رسیدگی به سقوط هواپیمای بویینگ 727:

کلیه ی حضار،مرحومان و مرحومه ها،متهمین ردیف اول تا آخر شاهدان و غیره گان قیام کنند،دادگاه یه هوا خیر سرش رسمی است.

متهم ردیف اول به جایگاه متهمین،

نام:هواپیما ، شهرت:بویینگ، مدل:727 ، سن: 36 سال به روایتی.

کمی از زندگیتون بگین: والا جناب قاضی ما داشتیم تو شرکت مربوطه کار میکردیم،5 سال که گذشت انداختندمون یه گوشه.داشتیم از غصه ی خرج زن و بچه دق میکردیم که یه آقای بسیار خوشتیپ اومد خریدمون،خلاصه سر از مملکت امام زمان در آوردیم.خب اینجا بهمون میرسیدن،نمیذاشتن بیکار باشیم و غصه بخوریم،همینجوری مسافر میچپاندند درونمون و تازه به عنوان فرست کلاس ازمان استفاده میکردند.

آیا درسته که یه بار دیگه ام چرخهاتون باز نشده بود و مردم رو سکته داده بودین؟

نخیر،بنده قویا تکذیب میکنم،تازه اگه ام درست باشه،ملت هیجان که ندارن،ما براشون هیجان سازی کردیم،تازه پول خسارت وارده رو هم بعدا ازشون گرفتیم.

کمی از روز حادثه تعریف کنین:

والا روز حادثه ام یکی از روزای خدا،ما داشتیم راه خودمون رو میرفتیم بعد هوا خراب شد جلوی چشممان رو ندیدیم بعد خلبان ما رو برگردوند بعد خوردیم به زمین دیگه هیچی نفهمیدیم،اصلا همه اش تقصیر این خلبان بود(به گریه می افته)دمب مان شاهده،حالا با این هیکل تکه پاره چجوری کار کنم،جواب بچه ی کوچولومو کی میده.

هواپیما رو میبرند مینشانند و بهش آب قند میدن

متهم بعدی-آب و هوا-لطفا به جایگاه

جناب آب و هوا توضیح بدین روز حادثه چرا خراب بودین؟

والا ما بی تقصیریم.بروید به خدا بگویید.

اعتراض دارم،متهم داره فرا فکنی میکنه!؟!

جناب متهم،آیا شما میدونین جان آدمهایی رو گرفتین که هیچ جرمی مرتکب نشده بودن،بینم،بچه ی 4 ماهه چه گناهی داشته،اون آدمها،خونواده هاشون،بازمونده ها،فکرشو کردین چجوری زندگی میکنن؟مرگ حقه درست،آیا اگه پسرخاله ی دختر عموی خاله ی مامان فلان مقام محترم و معظم و غیره هم توی اون پرواز لعنتی بود بازم همینجوری بی تفاوت بودی آب و هوای ملعون؟(آب و هوا هم به گریه می افته،میبرندش بیرون)

متهم بعدی،خلبان به جایگاه:

خب شما که جرمتون محرزه،ببرید 80 بار به نیت شهدای پرواز اعدامش کنید.نه اصلا به نیت کلهم سقوطها هی اعدامش کنید.اصلا دادگاه لازم نیست که.خلبان مرحوم متهم ردیف اوله.بعدش هواپیما بعدم آب و هوا،حضرت عزراییل و سرنوشت مقصرند.

با تشکر از سازمان هواپیمایی کشوری،ایران ایر،وزیر راه که فرمودن خوشبختانه تلفات کمه و اونهایی که عزای عمومی برگزار کردن.

خب دیگه بروید دنبال کارتان،دیه ها که حاظر شد بیایید بگیرید.دیگر چه میخواهید از جانمان،از اینهمه سرعت عمل و انجام وظیفه خسته ایم میخواهیم برویم استراحت کنیم،فعلا برنامه ی سقوط نداریم.قرار است یک جایی سیلی زلزله ای چیزی بیاید ملت بمیرند.باید آماده ی کفن و دفن،کمک رسانی،عزای عمومی و غیره بشویم.

این سقوطها هم انقدر ادامه دارد تا هواپیماهای فرسوده تمام بشوند.

قیام کنید،با سلام و درود و صلوات و اینها دادگاه تمام شد.

تا بعد!!!

آورده اند که

روزی روزگاری دو درویش در راهی برفتند.یکی مقداری دینار داشتی و دیگری جیبش عینهو کجای کارگر حمام پاکه پاک ببودی.

خلاصه،شب تصمیم گرفتندی که استراحت کنندی.پس کیسه خواب مهیا کردندی و شب بخیر بگفتندی به هم و بوس بدادندی و بخوابیدندی.

اما درویش متمول خوابش نمیبردی و جان همی کند و پهلو به پهلو می بشد.اونیکی درویش بگفتش:

ها چیشیه چرا کپه ی مرگ نه همی گذاری.درویش متمول دینارها نشان بدادی.پس لامپی در کله ی اونیکی درویش روشن بشدی و بگفتش:دینارها به من بده که جایی بس خوب برای آنها سراغ دارم،و دیازپامی به درویش متمول بداد و بگفت این بخور و تخت بخواب.

و خود برخواست و جلوی چشمان وق زده ی درویش متمول پولها در چاه بیانداختی.

درویش متموله گفتش:خو این چه کاری ببیدی.بگفتا:الان دیگه دلیلی واسه نگرانی نداری.شب بخیر.

اینهمه داستان گفتیم که بگیم یک راس(قلاده) بانک محترم یارانه ها را قبل از اینکه چشم شما به جمالشان روشن شود میگیرد و مسهلات(تسهیلات) خرید بنجل جات خانگی از نوع وطنی میدهد.باشد که سر راحت و بی دغدغه بر بالین بگذارید.

تمت.

پ.ن:خوشگلترین توصیه ی یارانه ای: در هنگام پخت و پز و اتوکشی درجه ی وسایل گرمازا را کم کنید(زیرنویس بود همین قدر یادم موند)حالا یه روز کاملش رو میذاریم

پ.ن.دوباره:اگه زنده بودیم به یاری خدا یه پست میذاریم واسه آموزش گرفتن روغن از کک(حشره ای دوست داشتنی) و دستور پخت کله پاچه ی مورچه.باشد که رستگار شویم.

پاییز3

پاییز2

پاییز1

 

مصیبت عظما و داستانهای دیگر!

کی میدونه از کجا شروع شد؟ احتمالا همه

داستانی تلخ.انگار مرگ عشقی آتشین،عشقی مشترک بین... نمی دونم بین چند نفر.

راستی سر پارازیتینگ(معادل ترفیلینگ) فارسی وان چند نفر بر اثر سکته دست در دست عمو عزی گذاشتن؟

درک نمیکنم یه مشت سریال خاله زنکی مگه چه ارزشی دارن. خیلی وقته آدمها رو درک نمی کنم.

و صد البته با بسته شدن این شبکه ی استعماری امید است مشکل اشتغال جوانان،ازدواج جوانان،استسمار جوانان،استحمار...   استغفر ا... حل بشه و ایضا نیروگاه اتمی به کوری چشم دشمنان جز جیگر زده با 2 هزار گیگا وات آغاز به کار کنه و کلهم مشکلات ختم به خیر بشه.

راستی همتتان مضاعف.

به یاد مصیبت-[عظما] با ماشینش! 




ساقیا آمدن عید کلاً مبارک بادت

میگه مطلب بنویس در مورد نوروز، میگم باباجان چی بنویسم، میگه پارسال من نوشتم امسال تو بنویس.

اینم مرض جدیده مخمون سوراخ شده مطالب نشت میکنه بخار میشه.

در مورد نوروز کلی مطلب قشنگ هست که سه سوت میشه کپی کرد ولی خوب حیای نویسنده کجا رفته. بگذریم

و اما نوروز:

قدیما رسم بوده نزدیک به روز اول بهار گیاها و درختا و شکوفه ها و غیره بیدار بشن و بشکفن و روح ملت رو تازه کنن، اما چند سالیه همین گیاها هم یاغی شدن اوایل اسفند میان بیرون خودشون رو نشون میدن، سرما هم اغلب کمین میکنه یهو کاسه کوزه ی این بنده خداها رو به هم میریزه

نتیجه ی اخلاقی اینکه : تا تقی به توقی میخوره... جان؟ آها هیچی!

قدیما بازم رسم بوده آدما با سال نو خودشون و اخلاقشون و کل زندگیشون نو بشه، من به شخصه نه کفش نو خریدم نه لباس، تازه حس میکنم کانهو اسب عصاری دارم الکی دور خودم میچرخم.

تازه چشممون روشن امسال هم که سال همت مضاعفه همینجا دعا میکنم ما ملت سخت کوش؟ خیلی خودمون رو خسته نکنیم

راستی خوشحال میشم از عایدات سال اصلاح الگوی مصرف باخبر بشم، هرکی خبر داره بگه الگو چه شکلی شد پدرجان.

خوب دیگه امیدوارم سال توپی باشه و کلاً مبارک باشه

خستگی مفرط

روزگار بر وفق مراد است. روزگاری که چپ دستها حوصله ی نوشتن ندارند و کدخداها امتحان دارند و مهمترین مساله ... بیخیال هر طرف رو بگیری از یه ور دیگه ول میشه!

میگم اصلا قصه از کجا شروع شد؟ حوصله ی تحلیل هم ندارم دیگه. انقدر که گفتند و شنیدم اوضاعم به هم ریخته. دلپیچه ی روح گرفتم(گلاب به رویتان)!!! اصلا این روزا شدم عینهو سیب زمینی از همونایی که مفتکی می بخشیدن به مردم.

یاد گذشته ها به خیر!

در نمایشگاه

در میهن عزیزمان: ماده ی اولیه: ضایعات پلاستیک    محصول: آفتابه!

در یک کشور بیگانه ی بی دین ...: ماده ی اولیه : ضایعات پلاستیک  محصول : نفت!!!

البته غرض در کل هیچی نیست. اصلا غرضی در کار نیست هرچی هست مرضه
بگذریم. این بهانه ای بود برای شروع یه گزارش از نمایشگاه کامپیوتر و اتوماستیون اداری در اصفهان:
از کنار زنده رود مرده با بی تفاوتی گذشتیم دیگه همه به خشک بودنش عادت کردن انگار از اول همینجوری بوده.
خلاصه بعد از طی مسیر رسیدیم و به یمن وجود عمو کدخدا با بلیط حاظر و آماده تشریف بردیم تو(آخرش نگفت بلیطا رو به چه قیمتی جور کرده).
اولش یه غرفه ی نرم افزار بود که کلی امیدوارمون کرد به ادامه ولی هرچی جلوتر میرفتیم به نتایج جالبتری میرسیدیم. به ترتیب فراوانی:
1. تا دلتون بخواد مراکز فروش کارت اینترنت وجود داشت و یه عالمه کارت اینترنت هوشمند به جیب زدیم(از همون 972ها)!!
2.همینجوری مثل پشکل لپ تاپ ریخته بود که بیشتر دل بود دریغ از هرکی بخره.
البته 70% نمایشگاه دستگاههای بالای سیکل بود که به درد 70% شرکت کننده ها نمیخورد
از عجایب دیگه فروش کیف موبایل و کیف دوربین عکاسی توی نمایشگاه کامپیوتر بود که کلی حال داد.
اما خوشمزه ترین قسمت ماجرا همانا رانی آلبالو بود.فرض کنین هوای سرد و آبمبوه ی به شدت ترش و یخ.
در کل ضمن تشکرات فراوان از مسئولان برگذاری که باعث شاد شدن دل پسرای مردم شدند اون نمایشگاه دامپیوتر(دام و طیور) بیشتر چسبید.
راستی ساعت برگذاری نمایشگاه هم شاهکار بود از 11 صبح تا 7 شب.

شرح در متن!!!

[windowslivewriter120bc8944932-150eb1591.jpg]

خوردن مرغ و تعطیلی چپ دست

یه جمله ی باحال همین بالای وبلاگ دیدم که نیاز به تفسیر داره وگرنه نمیشه. جمله این بود:

برای فهمیدن مزه ی یک مرغ لازم نیست همه ی آن را بخوریم

جالبه نه اما تفسیرات مختلفه:

اولین چیزی که از این جمله به چشم میاد اصلاح الگوی مصرفه. واقعا چه نیازیه همه ی یک مرغ رو بخوریم خوب گربه ها هم آدمند دیگه مخصوصا الان که هر گربه ای چنتا بچه داره

ولی نکته ی بعدی که به ذهن می رسه همانا انتخابات ریاست جمهوریه. چه لزومی داره آدم هشت سال رییس جمهور باشه خوب این چهار سال هم مزه ی چهار سال بعدی رو میده. البته از لحاظ الگوی مصرف یه رییس جمهور کم خرج تر از دوتا در می آد. حالا یافتن سیب زمینی فروش با خودتون.

اما تفسیر بعدی به امنیت اخلاقی بر میگرده که اصولا برای خوردن مرغ باید با مرغه یه نسبتی داشت وگرنه خورنده به سیدعلیخان منتقل میشه تا تخم بذاره

خوب دیگه تفاسیر زیاده و وقت کم. همینجا از همه ی خواننده ها خداحافظی میکنم تا دو ماه دیگه آخه شتر خدمت نشست روی ما.

تا بازگشایی دوباره شب خوش.

اخبار سه سوته

این دفعه خبر زیاد بود از ذوقم همش رو با هم نوشتم البته خبرها قاطی داره هم شخصیه هم عمومی:

خبر اول اینکه پروفسور محمود طی یک سخنرانی پر شور دهن دشمنان رو صاف کرد(توی مجمع ضد نژاد پرستی) و دشمنان هم مردم بنده خدا رو منفجر کردن(خدا بیامرزه همشون رو). دوم اینکه با وجود بارندگی زیاد در استانهای اطراف مخصوصا چهار محال و بختیاری زاینده رود عینهو کویر لوت شده و با نزدیک شدن به انتخابات تلویزیون میخواد به جای انواع پیامهای بازرگانی و کره ای جات کلهم برنامه ی انتخاباتی نشون بده تا همه ی ایرانی ها اعم از زنده یا مرده و از قبل آریاییها تا همین الان (به کوری چشم دشمن) در انتخابات شرکت کنند ان شاء الله. و ملت باید سرفه جویی کنن کاری هم نداشته باشن که بیست و پنج درصد برق اصلا به خونه ها نمیرسه و توی راه فنا میشه.

و خبر آخر اینکه لیگ برتر(بخوانید بدتر) تموم شد و حالا تنها تفریحمون دیدن جام باشگاه های آسیا و البته انتخابی جام جهانیه. واقعا چی لذت بخش تر از دیدن بازی تیمهای وطنیه. در ضمن تخمه ی کرمو و یه قلب اضافه فراموش نشه. بعد هم جدی نگیرید فکر کنین اینم طنز نود شبیه

خوب دیگه تا شصت ثانیه ی بعد البته اگه زنده بودیم.

سال نو و داستانهای دیگر

به به سال نو مبارک! البته ببخشید دیره ما تازه دوزاریمون افتاده. خوب انصاف بدین وقتی نه صدای توپ بیاد نه یکی بیاد بگه آغاز سال ... آدم شوک زده می مونه منم تازه از شوک رهایی یافتم. راستی امیدوارم برنامه ی شوک مورد قبول باشه.خوب این از سال نو اما داستانهای باورنکردنی:

اولین داستان که امیدواریم حسابی روی مخ شما عزیزان رژه رفته باشه تیم ملی... نه اشتباه شد روز ملی فناوری هسته ای هست که در چنین روزی چنان پوزی از آمریکا به خاک مالیدیم که نگو. پس اشتباه نشه این فناوری(بخوانید تکنولوژی) فقط به منظور زدن پوز می باشد و ارزش دیگری ندارد(البته دارد ولی اشکال از خودمونه) خوب در این باره(انرژی هسته ای) یه مطلب رفتم و بیشتر هم مخم نمیکشه.

داستان بعدی مهمترین داستان این مقال می باشد که همانا سفر دکتر(و بلکم پروفسور)احمدی نژاد به اصفهانه. چه اتفاق میمونی(اتفاقو میگم میمونا یه وقت کج برداشت نکنین) من که اشک توی چشمام جمع شد.

البته با این استقبال گفتم یحتمل جبرئیل (علیه سلام) نزول فرمودن. اما از این که بگذریم واسه ی نقض گفته های دوست گرامی قدم دکتر خیلی هم نحس نبود تا جایی که نزدیک بود توی اصفهان خشک شده سیل بیاد.

اما حرفایی که زد یه کمی تکراری و بلکه خزوخیل شده بود فکر کنم اول ریاست جمهوری یه متن نوشته تا آخر همونا رو میخواد بگه هرچی باشه حرف مرد یکیه.

 و اما داستان مهم آخر اصلاح الگوی مصرفه:

اسم قشنگی داره نه؟ اما فقط اسمش قشنگه. تا زمانی که ملت توی روز روشن تو کوچه با شلنگ ماشین میشورن و اگه حرف بزنی... (کدخدا میدونه چی میخوام بگم) فقط یه اسم باحاله.

البته دولت محترم(اسم رییسش محترم نیستا!) داره قانون تصویب میکنه باقلوا. من خودم یه قانونش رو کف رفتم که اینجا لو میدم: از این به بعد با هر مأمور پخش قبض یه رزمی کار میذاریم تا هرکی زیاد مصرف کرده بود کباب شده به سزای عملش برسه.

خوب دیگه قصه ی ما به سر رسید. در آخر دوستانی گفتن من سیاسی ام استغفر الله چه حرفا. به جون خودم من چپ دستم حاضرم حضورا با دست چپ بنویسم تا باورتون بشه.

  

 

 

حکایت مرغ

این دفعه هم داستان داریم علمی تخیلی و قبل از هر چیز یکی بود یکی نبود:

در زمانهای قدیم(البته نه زیاد) ما زندگی متفاوتی داشتیم یه خونه با یه حیاط بزرگ جلویی و یه حیاط خلوت و توی هر دو حیاط لونه ی مرغ(لونه ی حیاط خلوت مال زمان بارش بارون خدابیامرز بود) و اما یه مرغی هم داشتیم عتیقه. این مرغه هر دو روز یه تخم میذاشت و تازه با مراسم خاص. به این صورت که فاصله ی بین دو حیاط رو(که از وسط اطاق رد میشد)پای پیاده طی میکرد اونم چندین بار و سر آخر یه تخم میذاشت قد تخم کفتر(کور شه دروغگو،یه کم بزرگتر). حالا شاید بگید:که چی. عرض میکنم

این دقیق مثل کارهای خودمونه، شما انصاف بدین نزدیک سی سال (به روایتی بلکه بیشتر) نیروگاه اتمی بسازیم و به همون روایت سه تا کشور رو به نون و نوا برسونیم گلوی خودمون رو پاره کنیم و آخرش فقط هزار مگاوات ناقابل(که فعلا پاصدتاش در دسترسه) به احتمال زیاد برای سر پا موندن خودش هم کمه و باید از شبکه ی سراسری قرض بگیره البته عمو کدخدا میگه این یه جور آزمایشه واسه ی بعدها چه آزمایش گرونی خوب حالا دور و بر خودتون رو نگاه کنین، چنتا از این طرحها دیده میشه.

این درست که باید پیشرفت کرد اما نه به هر قیمتی 

سپندارمذگان

و اما جشنی که میگن نوع ایرانیه ولنتاینه که البته اگه تا آخر این مطلب ادامه بدین میفهمین این دوتا خیلی فرق دارن اولین فرقش هم اینه که داستانی در کار نیست البته با ذهنیتی که از داستان هست.و اما اصل مطلب:

 

در ایران باستان برای هر روزی مثل ماهها اسمی بوده مثلا: روز اول هر ماه اسمش اورمزد بوده یا روز دوم بهمن(سلامت؛ اندیشه) و به همین ترتیب روز پنجم هم « سپندارمذ» بوده که لقب زمینه به معنای گستراننده؛ مقدس و فروتن وبه این خاطر زمین نماد عشقه که با فروتنی به همه عشق می ورزه و همه ی موجودات رو خوب یا بد امان میده

و اما دلیل اینکه بعضیها روز بیست و نه بهمن رو روز جشن سپندارمذگان میدونن اینه که تقویم سنتی زرتشتی حسابی دستکاری شده(من چیزبیشتری نفهمیدم خودتون میتونین بیشتر مطالعه کنین و به من هم یاد بدین)

ولی رسوم این روز: در این روز ملت مرد برای همسر خودشون هدیه میخریدن البته الان دیگه همسر قدیمی شده انگار(میدونین که چی میگم) و اینجا هم البته با آقایون وفادار نبودم امیدوارم ببخشید. از رسوم دیگه نشاندن زنان خانواده(دقت کنین زنان نه فقط همسر) بر تخت پادشاهی و اطاعت از اونا بوده و چون این جشن خیلی با شکوه بوده همیشه مردا رو وادار میکرده با احترام خاصی به زن نگاه کنن. من فمینیست نمی باشم ولی با امروز یه مقایسه ی کوچیک کنین خیلی چیزا دستگیرتون میشه. خوب حالا دیدین که این جشن پربارتر و قابل احترام تر از ولنتاینه.

زمان باستان هر ماه یه جشن داشتیم و حالا هر ماه حداقل یه عزاداری. می بینید که چیز زیادی عوض نشده.

خوش باشید!  

روز عشاق اونوری

اول بگم این مطلب تحلیلی نبوده و قصه ای برای قبل از خواب شما عزیزان میباشد

ولنتاین توی فرهنگ لغت اینجوری ترجمه شده: یاری که کسی در روزچهارده فوریه برای خود پیدا کند. نامه یا عکسی که در آن روز مرد یا زنی برای زن یا مردی بفرستد

و اما قصه ی ولنتاین(والنتاین):

 

یکی بود یکی نبود در زمانهای قدیم (قدیمتر از من و شما) توی روم باستان یک راس پادشاه خشن بوده که میفرموده « سربازان مجرد بهتر از انواع متاهل میجنگند پس از این تاریخ به بعد ازدواج به هر شکلی ممنوع» و این قانون همینجوری بدون مطالعه تصویب میشه اما از اونجا که سربازا اگر تا اون روزهم خیال مزدوج شدن نداشتن حالا برای سوزوندن اعضا و جوارح پادشاه هم شده هوس ازدواج به مخشون زد پس دم یه کشیش مهربون رو دیدن که یواشکی براشون صیغه ی عقد بخونه و همونجور که حدس میزنین این همون قهرمان داستان یعنی والنتین (والنتینوس) بود خوب معلومه که این جنبش زیرزمینی لو میره و عاقد مهربون دستگیر میشه و پادشاه میره تو فاز نصیحت که پدر من تو که شهروند نمونه ای بودی واسه ی چی پمپ بنزین آتیش ...( ببخشید قاطی شد) آقا سرتون رو درد نیارم گفت دیگه از این کارا نکن کشیش هم در مقابل با زدن بدل پادشاه رو به دین مسیحیت دعوت کرد(اون وقتا امپراتور روم مسیحی نبوده) اما از اونجا که پادشاه جنبه ی شوخی نداشت دستور اعدام کشیش رو صادر کرد و اما از اینجا دو تا روایت داریم یکی اینکه توی زندان کشیش دلش میلرزه و عاشق یه دختر نابینا میشه(قابل توجه عاشقای مشکل پسند) و براش یه کارت میفرسته که روش نوشته بوده « از طرف والنتین تو» که این شده شعار عشاق امروزی و اما روایت دوم میگه ملت برای قدردانی از شجاعت والنتین براش کارت تشکر میگذاشتن لای درز سنگها و کشیش هم در حقشون دعا میکرده و در آخر هم کشیش بنده ی خدا رو روز چهارده فوریه اعدام میکنن که البته پیروان راستین؛ این روز رو به عنوان روز عشق جشن میگیرن و اینجا البته میشه گفت اونوریا آدمای نامردی میباشند آخه آدم روز مردن یه نفر جشن میگیره حد اقل تا شب چهل صبر میکردین

این البته داستان روز عشاق بود؛ از آداب این روز است هدیه دادن کارت پستال مخصوص؛ همچنین هدیه دادن گل سرخ و خوردن شکلات تلخ که علم هم ثابت کرده دوز عشق رو بالا میبره(چه کشفایی میکنن ملت)

در نقاط دیگه هم از این رسوم پاچه خارانه وجود داره که حال بررسیش رو ندارم(البته درباره ی رسم ایرانی سپندارمذگان حتما مینویسم) اما از همه جالبتر در عربستانه که روز ولنتاین فروش وسایل مربوطه(در بالا ذکر شد) ممنوع میشه!!!

 

داستان کوتاه کوتاه

یکی از تابلوهای شهر. یه پیام اخلاقی:

«مذهبی که بر پایه ی نشاط است نمیتواند مخالف آن باشد»

چند روز بعد. وقتی تقویمها رو ورق زدند و جز عزاداری چیزی پیدا نکردند

«مرد را دردی اگر باشد خوش است»!!!

عکسای گرم تو فصل سرد

توضیح لازم نیست فقط بقیه ی عکسا در ادامه ی مطلبه امیدوارم لذت ببرید

ادامه نوشته

شب یلدا مبارک

شب یَلدا یا شب چِلّه آخرین شب آذرماه، شب پیش ازنخستین روز زمستان و درازترین شب سال است. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام آن را مبارک می‌دارند و این شب را جشن میگیرند. این شب در نیم‌کره شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن شب به بعد طول روز بیشتر و طول شب کوتاه‌تر می‌شود ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر میشوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی بر پا می‌کردند.

پیشینهٔ جشن

یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است. ایرانیان باستان این شب را شب تولد الهه مهر «میترا» می‎‎پنداشتند، و به همین دلیل این شب را جشن می گرفتند و گرد آتش جمع میشدند و شادمانه رقص و پایکوبی می‌کردند.آن گاه خوانی الوان می‌گستردند و «میزد» نثار می‌کردند. «میزد» نذری یا ولیمهای بود غیر نوشیدنی، مانند گوشت و نان و شیرینی و حلوا، و در آیینهای ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآوردهها و فرآوردههای خوردنی فصل و خوراکهای گوناگون، از جمله خوراک مقدس و آیینی ویژه‌ای که آن را «میزد» می‌نامیدند، بر سفره جشن می‌نهادند. ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده‌شدن خورشید می‌نشستند. برخی در مهرابه‌ها )نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شبهنگام دعایی به نام «نی ید» را می‌خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند). در این روز عمدتاً به این لحاظ از کار دست می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی کردن شوند که میترائیسم ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد.

ریشه ی واژه ی یلدا

واژه «یلدا» واژه ایست برگرفته از زبان سریانی (که از لهجه‌های متداول زبان «آرامی» است) به معنای تولد. زبان «آرامی» یکی از زبان‌های رایج در منطقه خاورمیانه بوده است. (برخی بر این عقیده اند که این واژه در زمان ساسانیان که خطوط الفبا از راست به چپ نوشته می شده، وارد زبان پارسی شده است).

این البته بخشی بود از یه مقاله توی ویکی پدیا می تونین بقیه ی مطلب رو اینجا بخونین

wikipedia.com


نقطه ی شروع

اینجا آره درست همینجا نقطه ی شروعه و البته یه شروع متفاوت.ما میخوایم حرف دلمون رو بزنیم و شما هم میتونین کمکمون کنین. ولی به همینجا ختم نمیشه(سولفیلیز کنون زیاد داریم). از این مقدمه بگذریم

شاید اصلا از خودتون نپرسین معنای مطموس چیه که اینجا دو حالت داریم یا معنا و مفهوم این کلمه رو میدونین که هیچی و یا نمیدونین و نمیخواین هم بدونین که... بازم هیچی دیگه(خوب حال نمیکنی بدونی) اما

اما اگه بخواین بدونین باید بگم اصولا مطموس یعنی گم شده و ناپدید شده و خلاصه توی همین مایه ها و صد البته که چرا این اسم رو انتخاب کردیم... ما دست شما رو باز میذاریم هر جوری دوست دارین فکر کنین

این بود اولین مطلب و البته یه کمی معرفی

حالا برای احساس تفاوت یه سوال:

به نظر شما چرا این اسم رو برای این خونه انتخاب کردیم؟(به کسانی که بهترین جوابها رو توی نظرات بدن به رسم یادبود تشکرات صمیمانه اهدا خواهد شد)

تا مطلب بعد خدا نگهدار