از وقتی که یادم می آید هر روز 10 ساعت توی این دکه، روزنامه می‌فروختم. از خاطرات قبل‌تر از این چیزی یادم نیست. نمی‌دانم کی هستم و چند وقت است توی این شهر متروکه زندگی می‌کنم. و نمی‌دانم از چه زمانی فقط یک مشتری برایم مانده. یک پیرمرد بد عنق اخمو که بارها توی دلم بهش فحش داده‌ام. بارها دلم میخواسته سرش را زیر آب کنم. اما تنها مشتری من همین پیرمرد بود که همیشه موضوعی پیدا می‌کرد برای اینکه بحثی راه بیندازد و تحقیرم کند. تنها مشتری‌ام، و تنها انسانی که توی شهر مانده بود.
امروز عصر هم دیدمش که داشت از دور می‌آمد. با آن قیافه‌ی متکبر و اخمو. ایستاد و روزنامه‌ی هر روزه‌اش را خواست. و البته باز موضوعی برای تحقیرم پیدا کرد. پول خرد توی بساطم نبود و همین باعث شد شروع کند. اما من دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. این بار باید با هر دفعه فرق می‌کرد. باید یک بار برای همیشه به این داستان پایان می‌دادم
پیرمرد هنوز مشغول نق زدن بود. شال گردنم را برداشتم و به بیرون کیوسک رفتم. در یک لحظه خودم را به پشت سرش رساندم و شال را دور گردنش پیچاندم و از دو طرف مخالف شروع کردم به کشیدن. تمام قدرتم، تمام نفرتم انگار جمع شد توی بازوها، پیرمرد مقاومت می‌کرد. نمیخواست تسلیم شود. اما زورش به من نمی‌رسید. کمی مقاومت کرد ولی آخرش زانو زد. من هم زانویم را گذاشتم پشت کمرش، شال را با تمام قدرتم کشیدم. دیدم که دستهایش از دو طرف آویزان شد، شال را رها کردم، با صورت روی زمین افتاد. خسته شده بودم، قلبم تند میزد. هیجان زده بودم. یک لحظه سر جایم ایستادم تا آرام‌تر شوم. با خودم فکر کردم: من آخرین انسان روی زمین را کشته‌ام. آخرین انسان به غیر از خودم را. فکر کردم از حالا تنهایم. منم و تمام زمین. به آسمان نگاه کردم. ابری بود. ابری و روشن. هوای برف بود.
نگاهم یک لحظه متوجه کنارم شد. گربه‌ی خاکستری را دیدم که صبح تا شب کنارم بود. با ولع و شیطنت زل زده بود به من. نگاهی انداختم به جسد پیرمرد. رفتم از توی کیوسک قداره‌ای که نمیدانم محض چه کاری نگهش میدارم آوردم. شروع کردم به تکه تکه کردن جسد. سرش را، دستهایش را، احشاء شکمش را، هر تکه‌ای که جدا میکردم می‌انداختم جلو گربه. اولش ترسید. بعد نزدیک شد و شروع کرد به خوردن. تکه‌ها را می‌بریدم و می‌انداختم کنار. سرم را که بلند کردم هزارتا گربه جمع شده بودند. تکه‌های پیرمرد را می‌خوردند و گاهی به هم می‌پریدند. خون تمام دستهایم را گرفته بود. کارم که تمام شد به ساعتم نگاه کردم. نزدیک 9 شب بود. مثل هر شب رفتم تا وسایلم را جمع کنم. یک روز کاری دیگر، ده ساعت کار دیگر تمام شده بود. دستهایم را با آبی که همراهم بود شستم. وسایل را مرتب گذاشتم داخل. درها را قفل زدم. حس آرامش عمیقی داشتم. هدفون را گذاشتم توی گوش‌هایم. سیگارم را آتش زدم. نرمه برفی شروع کرده بود به باریدن. غرق نوای آرامبخش موسیقی بودم. برف تندتر شده بود. احساس خوشبختی، احساس آزادی می‌کردم و توی پیاده‌رویی خالی از انسان، بی هدف قدم میزدم.