حکایت آن گولبول قرمز
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیشکی نبود. در زمانهای نه چندان خیلی قدیم توی یه بدن جوان و قبراق، سلولها خوشحال و خوش و خرم زندگی میکردن، هرکی پی وظیفهی خودش کارا رو پیش میبرد. بین این همه سلولای جور و واجور یه گولبول قرمزی بود مثل گولبولای قرمز دیگه. نه، صبر کنین... انگار یه فرق کوچیکی با بقیه هم نوعاش داره! همونجوری که میدونین (یا نمیدونین!) گولبولای قرمز مثل ماه شب چهارده میمونن! دایره شکلن، اما گولبول قصهی ما عینهو ماه شب دوم، سوم بود! شبیه داس. به خاطر همین قیافهی متفاوت روحیهش ضعیف و حساس بود، چپ و راست کفر میگفت، از صبح تا شب عاطل و باطل تو رگای بدن ول میگشت، وقتشو تلف میکرد.
هرچی ننه باباش میگفتن آخه بچه، تو چرا پی کار نمیری؟ چرا به بخت خودت لگد میزنی؟ هم سن و سالای تو همهشون حمالای قابلی شدن! رفتن سر کار، دو روز دیگه نمیخوای زن بگیری؟! نمیخوای سر و سامون بگیری؟! توی گوشش نمیرفت که نمیرفت1.
ننهش صبح تا شب به درگاه خدا زاری میکرد، میگفت خدایا این چه قسمتی بود؟ چرا این بچه کفار حربی بار اومده؟!متفاوت و تنبل و تن پرور شده؟!
تمام گولبولای قرمز از صبح تا شب و از شب تا صبح اکسیژن میبردن به سلولای بدن، دیاکسید کربن رو از سلولا میبردن به ریه، کار مفید انجام میدادن ولی گولبول قصهی ما هر کاری میکرد نمیتونست اکسیژن و دیاکسید کربن بار بزنه! انگار اصولا واسه حمالی ساخته نشده بود! بیچاره هر روز افسردهتر میشد، تو خودش فرو میرفت، هرچی رفیق مثبت اندیشش! میگفت غصه نخور، خدا که موجودی رو الکی خلق نمیکنه، تو هم حتمی راه خودتو پیدا میکنی، تو کت این آقا گولبول ما نمیرفت که نمیرفت!
تا اینکه یه روز که طبق معمول داشت توی رگای بدن سگ چرخ میزد و با خودش حرف میزد و شر و ور میبافت و ناله میکرد! رسید به یه مویرگ، خسته و درمونده و داغون نشست وهمونجا و از جاش تکون نخورد که نخورد. با خودش گفت انقد اینجا میشینم تا جونم در بیاد2! هرچی سلولای اون منطقه بهش التماس کردن فایده نداشت، تهدیدش کردن فایده نداشت، جیغ و داد کردن بازم فایده نداشت که نداشت. خلاصه، جونم براتون بگه اونجا نشست که نشست، پشتش گولبولای قرمز بار به دوش هرچی گفتن پاشو برو یه جا دیگه بست بشین گوش نکرد، به ناچار سلولای بدبخت اون ناحیه که اتفاقا ناحیه ماهیچه ی قلب بود بر اثر نرسیدن اکسیژن یکی یکی مردن! مردن سلولا همانا و سکتهی قلبی و ور پریدن صاحب قلب همانا!
قصهی ما به سر رسید غلاغه به خونهش نرسید
1: البته واضح و مبرهن است که گولبول قرمز اصولا گوش ندارد! ولی حالا این یکی داشته باشه خداییش به کجای کار دنیا لطمه وارد میشه؟!
2: والا از شما چه پنهون ما هم نفهمیدیم چطور شد که اینطور شد! اگه این گولبول بی مغز ما رو دیدین دلیل این کارش رو از خودش بپرسین به ما نیز اطلاع بدین.
هرچی ننه باباش میگفتن آخه بچه، تو چرا پی کار نمیری؟ چرا به بخت خودت لگد میزنی؟ هم سن و سالای تو همهشون حمالای قابلی شدن! رفتن سر کار، دو روز دیگه نمیخوای زن بگیری؟! نمیخوای سر و سامون بگیری؟! توی گوشش نمیرفت که نمیرفت1.
ننهش صبح تا شب به درگاه خدا زاری میکرد، میگفت خدایا این چه قسمتی بود؟ چرا این بچه کفار حربی بار اومده؟!متفاوت و تنبل و تن پرور شده؟!
تمام گولبولای قرمز از صبح تا شب و از شب تا صبح اکسیژن میبردن به سلولای بدن، دیاکسید کربن رو از سلولا میبردن به ریه، کار مفید انجام میدادن ولی گولبول قصهی ما هر کاری میکرد نمیتونست اکسیژن و دیاکسید کربن بار بزنه! انگار اصولا واسه حمالی ساخته نشده بود! بیچاره هر روز افسردهتر میشد، تو خودش فرو میرفت، هرچی رفیق مثبت اندیشش! میگفت غصه نخور، خدا که موجودی رو الکی خلق نمیکنه، تو هم حتمی راه خودتو پیدا میکنی، تو کت این آقا گولبول ما نمیرفت که نمیرفت!
تا اینکه یه روز که طبق معمول داشت توی رگای بدن سگ چرخ میزد و با خودش حرف میزد و شر و ور میبافت و ناله میکرد! رسید به یه مویرگ، خسته و درمونده و داغون نشست وهمونجا و از جاش تکون نخورد که نخورد. با خودش گفت انقد اینجا میشینم تا جونم در بیاد2! هرچی سلولای اون منطقه بهش التماس کردن فایده نداشت، تهدیدش کردن فایده نداشت، جیغ و داد کردن بازم فایده نداشت که نداشت. خلاصه، جونم براتون بگه اونجا نشست که نشست، پشتش گولبولای قرمز بار به دوش هرچی گفتن پاشو برو یه جا دیگه بست بشین گوش نکرد، به ناچار سلولای بدبخت اون ناحیه که اتفاقا ناحیه ماهیچه ی قلب بود بر اثر نرسیدن اکسیژن یکی یکی مردن! مردن سلولا همانا و سکتهی قلبی و ور پریدن صاحب قلب همانا!
قصهی ما به سر رسید غلاغه به خونهش نرسید
1: البته واضح و مبرهن است که گولبول قرمز اصولا گوش ندارد! ولی حالا این یکی داشته باشه خداییش به کجای کار دنیا لطمه وارد میشه؟!
2: والا از شما چه پنهون ما هم نفهمیدیم چطور شد که اینطور شد! اگه این گولبول بی مغز ما رو دیدین دلیل این کارش رو از خودش بپرسین به ما نیز اطلاع بدین.
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت 3:20 توسط چپ دست
|