چهارشنبه صبح
سر صبحی سی کیلومتری طی کرده بودم رفته بودم کوه، روز چهارشنبه بود و حتی یک نفر آن بالا نبود. هوا درست به اندازهی دوم دی سرد بود و بیخیال نشستن و چای داغ خوردن و تماشای ماشینهای اسباب بازی و آدمهای کوکی داخلشان حس آزادی قشنگی به آدم میداد.
توی راه برگشت بودم که باهاش برخورد کردم. باید از زیرگذری رد میشدم تا ماشینهایی که از آن بالا اسباب بازی به حساب میآمدند، این پایین مفت و مسلم به کشتنم ندهند!
از طرف ترمینال که حساب کنی اول زیرگذر نشسته بود. البته در نگاه اول دیده نمیشد، از سمت مقابل میآمدم و فقط صدای آهنگِ ساز میشنیدم، فکر کردم توی یکی از مغازههای خالی ضبطی چیزی گذاشته اند!
نزدیکتر که شدم دیدمش، شاید هم سن خودم بود یا کمی بزرگتر از من، البته اگر ریش بلندش که سنش را بیشتر نشان میداد نادیده میگرفتی. نشسته بود روی زمین، اورکت سبز کهنهای پوشیده بود با کلاه بافتنی، به آهنگی شاد نی میزد، آنقدر درست و تمرین شده که فکر کنی آهنگ از ضبط یا رادیو پخش میشود!
کمی به آهنگش، به هنرش گوش دادم، مزدش را اگرچه خیلی ناچیز - وضع خودم هم آنقدرها بهتر نبود - گذاشتم توی قوطی مقوایی روبرویش که پول زیادی تویش جمع نشده بود. در دلم دعا کردم تا ظهر پولش حداقل به قدر ناهارش برسد.
سرش را که بلند کرد نگاه قشنگی توی چشمهاش بود، مثل اکثر ماها که اگر سر ماه پنج میلیون تومن هم در بیاوریم باز هم ناراضی هستیم، نگاهش افسرده نبود، خیلی هم زندگی تویش بود و یک جور خوشی و لاقیدی و بریدگی از دنیا، شاید.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: "روز خوبی داشته باشید". جملهاش هم مثل نگاهش تا تهه قلب آدم نفوذ میکرد. که شاید از سر هول یا بلد نبون جملهی دیگری بود اما حس میکردی صمیمیتی تویش نهفته است، بهتر از اظهار رفاقتهای کشکی دوستان خیلی نزدیک که تا کارشان گیر نکند سالی یک بار هم سراغت را نمیگیرند.
اینطور بود که با همان یک جمله و همان یک نگاه تمام روزم پر شده بود از یک جور سرخوشی نهفته. از آنهایی که هی باید بهشان فکر کنی و بعد از خودت بپرسی چرا توی قلبم انقدر حس خوبی دارم.