آسمان
انگار تمام عالم توی سرم خراب شده است،شاید هم چیزی بیشتر.شاید ستون های آسمان دارند فرو می ریزند و سقفی روی سرم خراب می شود ولی...ولی آسمان که ستون ندارد! پس چگونه ایستاده است بدون ستونی که روی آن یله شود؟! بگذریم...
آسمان باز هم دارد بازی در می آورد.می خواهم بخندم به این وضع! چرا باران نمی بارد؟چرا آسمان نمی خندد تا باران ببارد؟مگر آسمان دل ندارد؟راستی آسمان دل دارد؟دل آسمان کجاست؟آسمان ستون ندارد...دل دارد!بگذریم...
باز هم نیمه شب است و چشمانم خیس است از وجود کسی که من او را نمی بینم.آسمان هم انگار با ما قهر است، از هر شب تاریک تر است شاید او هم چشمانش را بسته و نمی بیند ،نمی بیند اما گریه هم نمی کند.راستی مگر آسمان چشم دارد؟چشم آسمان کجاست؟ تصور آسمانی را داشته باش که به چشمانش عینک زده باشد و اگر عینکش را بردارد هیچ کدام از ما را نمی بیند!
روی زمین نشسته ام ولی نگاهم رو به آسمان است ،دنبال گمشده ام می گردم در آسمان.کاش ستاره ها کمی روشن تر بودند ،کاش انتهای آسمان را به روشنی می دیدم ،شاید گمشده ی من در انتهای آسمان پنهان شده باشد.کاش می توانستم مرز زمین و آسمان را رد کنم و خود به آسمان بروم! راستی مرز زمین و آسمان کجاست؟کجا آسمان از زمین جدا می شود؟
به زیر پاهایم نگاه کردم ،پاهایم روی زمین بود ولی خودم در آسمان بودم.دستم را بلند کردم ،ستاره ای از آسمان گرفتم و مسیرم تا آسمان را روشن کردم.حالا تمام آسمان را می دیدم...
آری گمشده ام مرا پیدا کرد...!