من گنجشک نیستم!(3)

ساعت چهار بعدازظهر است.بطری آب را از توی یخچال می آورم و می نشینم روی کاناپه.تلویزیون را روشن می کنم.کانال یک اخبار است. کانال دو پزشکی در باره ی بیماری های دهان و دندان حرف می زند. کانال سه مسابقه ی اتومبیلرانی است. کانال چهار فیلم مستندی است درباره ی زندگی نهنگ ها. هوا گرم است و من از روی کاناپه بلند می شوم و می روم به طرف پنجره. پنجره را باز می کنم. نسیم خنکی می وزد توی صورتم. به بزرگراه نگاه می کنم. ماشین ها به سرعت از ته بزرگراه نزدیک می شوند و بعد با چنان شتابی از مقابلم می گذرند که هرگز نمی توانم کسانی را که توی آن ها نشسته اند ببینم. چند بار سعی می کنم نگاهم را به پنجره ی ماشینی بدوزم و بعد چرخش سرم را با سرعت حرکت ماشین تنظیم کنم تا بلکه آدم های توی آن را ببینم، اما هربار طرح مبهمی از جلو چشم هام می گذرد و جز سایه هایی محو چیزی نمی بینم. طوری غرق این بازی شده ام که انگار دیدن آن آدم های توی ماشین، آن آدم هایی که تند می روند، که نمی شناسمشان، که مرا نمی بینند، برای من خوشبختی می آورد. وقتی ماشینی عبور نمی کند زل می زنم به آسفالت خالی. اما همین که به آسفالت نگاه می کنم باز آن حس، آن هیولا می آید سراغم: مـــــــرگ. در آن فضای خالی انگار چیزی، چیزی که مثل روح ناپیداست، لانه کرده است. کافی است لحظه ای قبل از رسیدن ماشینی که با سرعت در بزرگراه می راند، خودت را پرت کنی در آن فضای خالی. دیگر رفته ای توی دهان مرگ. بعد، دیگر نیستی. جاهای دیگری را هم سراغ دارم که مرگ در آن ها لانه کرده. اسمشان را گذاشته ام خانه های مرگ.انگار بازی شطرنج است و تو مهره ای هستی که باید با دقت و احتیاط گام برداری. باید چنان با احتیاط حرکت کنی تا مبادا در خانه هایی پا بگذاری که در تیررس اسبی یا فیلی یا وزیری هستند. کافی است یک بار اشتباه کنی و بروی جایی که در مسیر مهره ی حریف باشی. این اشتباه، آخرین اشتباهی است که کسی می تواند مرتکب شود. وقتی از ارتفاع یک ساختمان بلند زل می زنم به پایین، آن پایین-درست زیر ساختمان-یکی از آن خانه ها است. جایی است که مرگ خوابیده و منتظر است. وقتی قرص سیانوری را توی دست می گیری، می توانی لای ذرات آن مرگ را ببینی که خودش را جمع کرده و کمین کرده است لای قرص و منتظر است تا او را ببلعی و تمام. جایی که اکسیژن نیست، یکی از خانه های دائمی اوست. دخترم در آن خانه مُرد.