من گنجشک نیستم!(1)
چشم هام بسته اند.از جلو صورتم که می گذرد، من تنها صداش را می شنوم. صدا مثل وزوز مگسی است. دور می شود. یعنی لابد دور شده، چون صدا محو ومحوتر شده است.بعد کمی سکوت است. بعد صدای برخورد چیزی با شیشه ی پنجره. بس که محکم خورده است به شیشه.بس که شیشه ها تمیزند. لابد باز تاجی خوشگله آن ها را دستمال کشیده است. چشم ها را باز می کنم و نگاه می کنم. افتاده است کف پنجره و به خودش می پیچد:سنجاقک.
دراز کشیده ام روی تخت خواب. چشم ها را که می بندم خوابی که دیده ام مثل کابوسی باز توی کله ام رژه می رود. شش ماه گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم. توی این مدت که مرا آورده اند اینجا سعی کرده ام فراموشش کنم، اما نتوانسته ام.سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام. بعضی ها همه ی خودشان را پاک می کنند و می روند. لابد می توانند. من نمی توانم. تلفن زنگ می زند اما از روی تخت تکان نمی خورم.
ادامه دارد...