سیزده

سیزده روز گذشته است ز نوروز و در این روز فرحزا که بود سیزده عید

همه خلق اگر پیر نوانند و اگر تازه جوانند بر انند که در خانه نمانند

ازین روی دوانند و به هرسوی روانند که تا رخت کشانند به صحرا و یکی گوشه خرم

بگزینند و در انجا بشینند و گل عیش بچینند و رخ بخت ببینند.

باز در پهنه پهناور صحراست که هر چیز دلت خواست برای تو مهیاست

بسی کاسب خوش خوست که هر سو به تکاپوست.یکی روی سرش سبزی و

کاهوست یکی در طبقش تخمه کرموست...

دختری پیر و پلاسیده و پوسیده و ترشیده و کوتاه قد و ابله رخسار که از زشتی

بسیار بود لنگه کفتار کنون گشته پدیدار به صد عشوه واطوار و نشسته است

پریوار سر سبزه و بر سبزه گره میزند او تا که به وی رو کند اقبال و عروسی

کند امسال...

هر که پابند خرافات بود ترسد از این روز که مشهور به نحسی است ولی اگه از

ان نیست که نحسی ز پی چیست ز تقصیر گروهی است که از عاقبت اندیشی

و تدبیر به دورند و گرفتار غرورند و از ایشان همه جا سر زند ان خبط و خطایی

که شوذ مایه افسوس و ندامت...